رمان جدید پنجشنبه به صورت آنلاین|فصل 1


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به مرکز انواع عکس نوشته های عاشقانه و دلتنگی و ... خوش آمدید

آمار مطالب

:: کل مطالب : 525
:: کل نظرات : 0

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 5

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 62
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 96
:: بازدید ماه : 1153
:: بازدید سال : 10599
:: بازدید کلی : 118809

RSS

Powered By
loxblog.Com

بزرگ ترین وبلاگ تفریحی

رمان جدید پنجشنبه به صورت آنلاین|فصل 1
پنج شنبه 16 مهر 1394 ساعت 16:11 | بازدید : 457 | نوشته ‌شده به دست پسر آذری | ( نظرات )

-سپیده با تو هستما،کجا می ري ؟ نگهم داشت و رو به روم وایستاد و بهم خیره شد با حالت طلبکارانه اي گفتم -ها چیه ؟ -مثلا معذرت خواستما سرمو سمت دیگه اي برگردوندم و گفتم -با معذرت خواهی آبروي رفته م بر نمیگرده ،الان این پسرِ پیش خودش چی فکر می کنه تارا ؟ ها ؟ -میرم براش توضیح می دم با تندي گقتم -با توضیح چیزي درست نمیشه ،تموم حرفاتو شنید ! خواستم دوباره برم که باز دستمو گرفت -یه کاریش میکنم باشه ؟؟ یه کم بهش نگاه کردم و سري تکون دادم و رفتم سمت خیابون ،آب روریزي بزرگی شده بود و من اصلا نمی دونستم باید چی کار کنم ؟ اصلا با چه رویی دوباره سر کارم برگردم ؟ سوار تاکسی زرد رنگی که نگه داشته بود شدم ، اولین بارش نبود ، چند بار دیگه م تا مرز سوتی دادن رفته بود، اما ایندفه ... حتی یادآوریش هم برام عذاب آور بود ،الان پیش خودش چه فکرایی که نمی کنه ؟!! سر خیابون پیاده شدم ، حوصله خونه رفتن و نداشتم ،مستقیم به سمت پارکی که نزدیک خونه مون بود رفتم و رو یکی از نیمکتا نشستم ، ساعت حدود 2 بود و تقریبا کسی تو پارك نبود ،اعصابم واقعا بهم ریخته بود !منی که به پسر جماعت رو نمی دادم حال اینجوري باید بشه ؟!! وقتی رحیمی اونجور بهم زل زده بود می خواستم آب بشم تو زمین برم ! طبق معمول همیشه که وقتی من و تارا بیکار می شدیم و چون باجه هامون کنار هم بود امروزم داشتیم با هم حرف می زدیم ، مث همیشه تارا ،رحیمی رو سوژه کرده بود ، معاون بانک بود یه آدم از خود متشکر که فکر می کرد حالا چه کاره هست ! از شانس گَندمون هم حواسمون نبود این آقا بالاسرمون وایستاده وتارا هم داشت می گفت که آره خیلی به هم میاین و زوج خوبی می شین و منم مث همیشه به این مسخره بازیاش می خندیدم و سرموبلند کردم و با چهره رحیمی مواجه شدم و پوزخندي که مث همیشه رو لبش بود اما با این تفاوت که ایندفه پررنگ تر از همیشه بود ! ٤ سرمو با دو دستم گرفتم و چشامو بستم ! چشامو باز کردم و دو کفش مردونه روبه رو م توجه مو به خودش جلب کرد ! سرمو بلند کردم و با مردي چهارشونه و قد بلندي رو به رو شدم که عینک دودي رو چشماش بود ! اگه بگم نترسیدم دروغ گفتم ،همینجوري رو به روم بود و منم نمی دونستم چرا اونجا وایستاده !!! خواستم از رو نیمکت بلند شم که تکونی خورد ، همونجا نشستم و چشم چرخوندم ،هیچ کسی تو پارك نبود ! کیفمو محکم گرفتم و در حالی که قلبم تند تند می زد ،تو دلم شمردم ، یک ، دو ، سه .... خیلی سریع از رو نیمکت بلند شدم و با تمام توانم دویدم ، صداي پایی پشت سرم می اومد اما من حتی یک لحظه هم توقف نکردم و با تموم قدرت وسرعتی که داشتم پا به فرار گذاشتم ...... نمی دونستم دارم به کدوم سمتی می رفتم فقط می دویدم ،دیگه تو پاهام توانی نمونده بود اما نمی تونستم وایستم !! تقریبا چند نفري رو جلو روم دیدم ،سرعتمو کم کردم و پشت سرمو نگاه کردم اما کسی نبود ،ماشین پلیسی رو دیدم که مشغول بررسی تصادفی بودن و چند نفرم دورشون چمع شده بودن و یکی هی می گفت تقصیر این آقا ، من مقصر نیستم نفسم بالا نمی اومد ، سرگیجه هم گرفته بودم ، به یکی از ماشینا تکیه زدم و چند تا نفس عمیق کشیدم ، بازم به اطراف تگاه کردم اما کسی نبود ، به پلیسا نگاه کردم ، بازم به اطراف نگاه کردم -اتفاقی افتاده خانم ؟ برگشتم و سربازي رو دیدم که این سوالو ازم پرسیده بود ، چشمم سمت اسم حک شده رو سینه ش رفت " " محمد رئوفی آب دهن نداشتمو قورت دادم بازم پرسید -حالتون خوبه ؟ به زور گفتم -یکی دنبالم بود چشاشو ریز کرد و گفت -کی ؟ ٥ سرمو تکون دادم چند دقیقه اي نگام کرد و بعد رفت ، تموم بدنم می لرزید ،نمیدونم از ترس بود یا از دویدن زیاد نتونستم رو پاهام وایستم و همونجا کنار ماشین نشستم چشامو بستم و باز کردم چشمو وسرمو بلند کردم و دوباره همون سرباز و یه افسر پلیس و دیدم -حالتون خوبه خانم ؟ سعی کردم بلند شم ، به سختی تونستم پاشم هنوز پاهام می لرزید ،تکیه مو به ماشین زدم -بله -چه اتفاقی افتاده ؟ -نمی دونم ، کی دنبالم بود صورتش تغییري نکرد -کی ؟ -سرمو تکون دادم -تو پارك بودم ، بعدش یکی اومد جلومو و بعدش من ترسیدم و اون ... -چی ؟ -فک کنم دنبالم بود. سري تکون داد و رو به سرباز گفت -رئوفی من با این خانم می رم تو به سروان خبر بده رئوفی چشم قربانی گفت و افسر رو به من گفت -میشه با من بیاین و بگین کجا دیدینش ؟ سرمو تکون دادم و از ماشین جدا شدم هنوز پاهام می لرزیدن اما خب باید باهاش می رفتم به سمت همون نیمکت رفتیم -اینجا بود هنوز می ترسیدم که بازم همین جا باشه کمی اطرافو نگاه کرد و برگشت سمتمو گفت -کسی این اطراف نیست ، شما مطمئنید که اون فرد دنبال شما بود ؟ ٦ -نمیدونم خودمم هنز مطمئن نبودم ولی خیلی ترسیده بودم کمی نگام کرد و گفت -کاري از دست من بر نمیاد چون این جور مشکلات تو دایره ي وظایف من نیست بهتره الان برین خونه اگه دوباره با یه همچین مشکلاتی رو به رو شدین به پلیس خبر بدین حتما همکارا کمکتون می کنن سري تکون دادم و باهم از پارك بیرون اومدیم و تشکري از اون افسر کردم و با تند ترین حالت ممکن به سمت خونه رفتم . کفشامو با بدترین شکل ممکن پرت کردم و مستقیم رفتم سمت اتاقم ، اما وسط راه مامان و سوالاش از راه رسیدین -سپیده ؟؟؟ برگشتم سمتش و گفتم -بله ؟ یه کم نگام کرد و گفت : -خوبی ؟ سرتکون دادم و خواستم برم که دوباره گفت -ناهار بکشم برات ؟ -فعلا نه ، خودم بعدا میام اما خب می دونستم الان داره با خودش فکر می کنه این دختره که از در وقتی تو می اومد صداي نکره شو بالا می برد و ناهار می خواست الان یهو چطور شد که غذا نمی خواد ؟! بی خیال این فکرا شدم و رفتم تو اتاق سحر طبق معمول همیشه هدفون تو گوش بود و داشت زبان تمرین می کرد و اصلا هم متوجه نشد من اومدم تو اتاق کیفمو رو زمین پرت کردم و مقنعمو از سرم کشیدم و خودم رو تخت انداختم. عجب روز گندي بود امروز! اون از سوتی جلوي رحیمی و اینم از این مرده ، اصلا چرا دنبالم اومد ؟ شاید نیومده ؟ شاید توهم زدم ؟ ٧ صداي شکمم نذاشت بیشتر از این فکر کنم ، از رو تخت بلند شدم تا برم یه غذایی به این شکم وامونده برسونم. بعد خوردن غذا دوباره رفتم تو اتاق بالاخره این خواهر عزیزمون سرشو از تو لبتابش بیرون کشید -ا...سپیده اومدي ؟ چشم غره اي بهش رفتم و گفتم -نه هنوز تو راهم بداخلاقی زیر لب گفت و دوباره سرشو کرد تو لب تابش . کلا سعی میکرد زیاد به پرو پام نپیچه چون بد میخورد تو پرش.... سحر یه دوسالی ازم کوچیک تر بود ،تازه درسشو تموم کرده بود البته تو دانشگاه صنعتی شریف مهندسی عمران خونده بود و شدیدا عاشق خارج رفتن بود ، به چند تا از دانشگاه هاي کشوراي خارجی درخواست داده بود ،شدیدا در حال تکمیل زبانش بود تا وقتی که رفت اون ور به مشکل نخوره ، برعکس من هیچوقت استعداد آنچنانی نداشتم ، مدرك حسابداریمو با هزار بدبختی از یه دانشگاه آزادي تو یکی از ده کوره هاي خراسان گرفته بودم و که حتی اسمش یادم نمیاد ولی بهشم افتخار میکردم ! البته زیاد برام مهم نبود که مدرکم کاردانی، مهم کار تو بانکی که تنها نکته مثبت تو زندگیم بود که اونم بدون کمک یه سال پیش قبول شده بودم . از بس خسته بودم نمی دونم کی خوابم برد.... صبح روز بعد اصلا دوست نداشتم که سر کار برم ولی مجبور بودم دیگه کاریش نمیشد کرد ،دیروزم کلی تارا بهم زنگ زده بود و اس داده بود و معذرت خواسته بود حتی به یکی شون هم جواب ندادم . از مامان خداحافظی کردم و سمت محل کارم رفتم . وقتی تو باجه خودم نشستم ، تارا که تازه رسیده بود اومد سمتم و سلامی گفت نگاش نکردم راستش حوصله شو نداشتم -سپیده جونی ببخشید دیگه حواسم پی کارم بود -سپیده... بلند گفت که منم متعاقبش گفتم ٨ -مرض -معذرت خواهی کردما چشم غره اي بهش رفتم و همزمان هم رحیمی رو دیدم که اومد داخل بانک ،پوزخندي هم به من زد ، تُف به این شانس که دقیقا باید زمانی که این بدترکیب میاد تو بانک باهاش چشم تو چشم بشم. رو به تارا در حالی که انگشت اشاره مو سمتش گرفته بودم گفتم -یه کلمه از دهنت بیاد بیرون من می دونم و تو تارا اون بیچاره هم حرفی نزد و مشغول کارش شد ... خداروشکر امروز اتفاقی نیوفتاد تا مجبور بشم برم پیش این رحیمی چلغوز. از بانک زدم بیرون ، تارا هم ازم خداحافظی کرد و رفت ، شاید زیادي تند رفته بودم ولی حقش بود .. کیفمو رو شونه م جا به جا کردم و براي تاکسی دست نگه داشتم و سوار شدم . مستقیم سمت خونه رفتم ، من همیشه براي اینکه خونه برم از یه راه میانبر استفاده می کردم که از مسیر اصلی نزدیک تر به خونه مون بود . کوچه خلوت بود و منم از پیاده رو می رفتم.یهو یکی جلوم سبز شد ، خواستم از کنارش رد بشم که کیفمو گرفت برگشتم سمتش ، یه کلاه با یه عینک دودي داشت ، کیفمو سعی کردم از دستش بگیرم و همزمان داد می زدم کمک یهو یه چاقو از جیبش بیرون آورد و سمتم گرفت ، ترسیده بودم شدید ، نمی دونستم باید چی کار کنم، بیخیال کیف شده بودم ، کیفو تو صورتش زدم آخی گفت و عینک دودیش افتاد ، نگاهی بهش انداختم ،دستشو رو صورتش رفت ، سگک کیفم قسمت پشت چشمشو شکاف داده بود ومنم فرصت و غنیمت شمردم و شروع کردم به دویدن ، قلبم خیلی تند می زد ، به خونه رسیدم با بدبختی تموم کلید و از تو کیفم پیدا کردم و داخل خونه رفتم ، یه چند تا نفس عمیق کشیدم و رفتم داخل اول از همه رفتم تو دستشویی ، خداروشکر کسی منو این جوري ندید ، یعنی این مرد کی بود ؟ اصلا با من چیکار داشت ؟ چرا می خواست منو با چاقو بزنه؟ یعنی دزد بود ؟ پس دیروزچی ؟ مگه میشه دو روز متوالی به یه نفر حمله کنن ؟ ٩ نمی دونستم باید چیکار کنم!! آبی به صورتم زدم و از دستشویی بیرون اومدم مامان و دیدم -سلام -سلام ،خوبی ؟ سري تکون دادم و رفتم تو اتاق کسی تو اتاق نبود رو تخت نشستم ، چیکار کنم من الان ؟ به کی بگم ؟ این دفعه که راستی راستی می خواستن بکُشنم ، قیافه مرده رو هم دیدم ، یعنی برم به پلیس بگم ؟ چه فایده داره ؟ اصلا چرا دنبال من ؟؟! عجب گیري افتادما ! تا غروب درگیر همین موضوع بودم آخر هم به این نتیجه رسیدم فردا یه مرخصی بگیرم و برم کلانتري تا یه شکایتی بکنم ، یهو دیدي یه بلایی سرم آوردن !! صبح زودتر از همیشه بلند شدم و به سمت بانک رفتم ، یه مرخصی براي خودم رد کردم و به سمت نزدیک ترین کلانتري رفتم .. وارد کلاتنري شدم واز نزدیک ترین سربازي که بود سوال کردم که براي طرح شکایت باید چیکار کنم !!؟ وقتی کار شکایت تموم شد از کلانتري بیرون رفتم .شماره تلفن و آدرسمو گرفتن و ازم خواستن اگه دوباره اتفاقی برام افتاد باهاشون تماس بگیرم ،داشتم بیرون می رفتم که صداي چیکار میکنی که از کنارم اومد باعث شد سرمو به اون سمت بگیرم یکی که به دستش دستبند زده بودن وایستاده بود و عین بز نگام می کرد و سرباز بیچاره هم می خواست اونو تکون بده و از اونجا دور کنه ولی دریغ از یه تکون ، با چشماي ورقلمبیده ش داشت منو می خورد،چشم غره اي رفتم و مسیرمو ادامه دادم خواستم از کلانتري بیرون بزنم که سربازي اومد سمتمو گفت -خانم می شه یه چند لحظه تشریف بیارید ؟ با تعجب نگاش کردم -من ؟ سرشو تکون داد -چرا ؟ -سرگروهبان خواستن ١٠ مجبوري باهاش همراه شدم و دوباره به همون اتاقی که براي شکایت رفته بودم ، منو بردن کسی تو اتاق نبود ، سرباز ازم خواست منتظر بمونم پنج دقیقه بعد همون مردي که شکایت نامه مو پیشش نوشته بودم اومد تو اتاق بلند شدم متعاقبشم یه سرباز و همون مرد متهمی که مث بز نگام می کرد با دستبند اومدن تو سرگروهبان بهم گفت -بفرمایید خانم فخرایی نشستم اما سنگینی نگاه اون مرتیکه رو حس می کردم ، شیطونه میگه چشاشو از کاسه در بیارما ! رو به سرگروهبان گفتم -اتفاقی افتاده ؟ رو بهم گفت -الان معلوم میشه بعد رو به اون متهمه گفت -مطمئنی این خانم بودن ؟ با صداي نکره ش گفت -آره به جون مادرم ،خود خودشه ، همونجا بود ! تو ماشین ، به قرآن راست می گم سرگروهبان گفت -بسه بعد رو به من گفت -این آقا رو می شناسین ؟ سري تکون دادم و گفتم -نه متهم گفت -دروغ میگه سرکار ، کار کار خودشه !! دختره بی شرم تو اون شب تو ماشین اون مرتیکه ننشسته بودي ؟ ها ؟! با چشماي از حدقه دراومده نگاش کردم ،اخمی کردم و گفتم -حرف دهنتو بفهم ،چی میگی شما ؟ ١١ پوزخندي زدوگفت -برو یکی دیگه رو رنگ کن ،فک کردي گوشام درازه ؟ من به چیزي که دیدم شک ندارم اینجا چه خبر بود ؟!گیج شده بودم ! سرگروهبان گفت که برن بیرون ،بعد رو به من گفت -مطمئنی که این آقا نمی شناختین ؟ -بله ،مطمئنم ، به عمرم ندیدمش سرش تکون داد و گفت -باشه ،فعلا از شهربیرون نرین تا ما خبرتون کنیم با ترس گفتم -اتفاقی افتاده ؟! -نمیدونم -مگه چی شده ؟ من کاري نکردم ! بدون اینکه سرشو بلند کنه گفت -معلوم میشه ،فعلا می تونین تشریف ببرین از جام بلند شدم ، اي بمیري سپیده ،ببین چی می خواستم و چی شد ؟!! عجب گیري افتادما ، دقیقا باید همین امروز این متهمه که اصلا نمی دونم کی هست منو به عنوان یه خلافکار بشناسه ؟! اي بخشکی شانس ! اون شب با حس بدي که نسبت به این موضوع پیدا کرده بودم خوابیدم ، امیدوار بودم که این اتفاق برام گرون تموم نشه ! یه چند روزي خبري نبود ، نه از پلیسا و نه از اون آدمایی که دنبالم بودن ، با تارا از سر کار برمیگشتم ،گیر داده بود که امروزو بریم بیرون غذا بخوریم. ناچارا باهاش رفتم به یکی از نزدیکترین فست فودایی که اون اطراف بود . -سپیده ؟ سرمو تکون دادم -میمیري دهنتو باز کنی ؟ چشم غره اي بهش رفتم ١٢ -والا ! مردم دوست دارن ما هم داریم به جاي جانم و عزیزم اون کله ي چند کیلوییشو تکون میده چیزي نگفتم که گفت -این چند روزه چت شده ؟ یه کم از سیب زمینی سرخ کرده رو تو دهنم گذاشتم و گفتم -هیچی چشاشو ریز کرد و گفت -چرا یه چیزیت میشه ،یه چند روزي که حواست به اطرافت نیست با بی حوصلگی گفتم -ول کن این حرفا رو تارا ساندویچمونو که آوردن خوردیم و بعد حساب کردن از مغازه بیرون رفتیم ،خواستم از تارا خداحافظی کنم که گوشیم زنگ خورد ، از تو کیفم بیرون اوردم ، ناشناس بود . -بله ؟ -سلام ، خانم فخرایی ؟ -بله خودم هستم -اگه میشه سریعا خودتونو به کلانتري برسونین ،براي پاره اي از توضیحات -باشه حتما چه سریع قطع کرد این سرگرد !! گوشی رو قطع کردم -کی بود ؟ -هیشکی ، من باید برم ، کاري نداري ؟ تارا با تعجب بهم خیره شده بود -نه -خداحافظ سریع تاکسی گرفتم و به سمت کلانتري رفتم ،قلبم تند تند می زد ! خدایا خودت بخیرش کن این موضوع رو ! جلو در کلانتري پیاده شدم و داخل رفتم ١٣ تو اتاق سرگروهبان بودم و منتظرش تا تشریف فرما بشن ، یه ربعی می شد که اومده بودم اما هنوز کسی داخل نیومده بود.با بند کیفم بازي میکردم وفکرم درگیر این اتفاقاي اخیر بود ، هنوزم گیج بودم از این همه اتفاق پشت سرهم و زیباترینشم همین شناسایی به عنوان متهم توسط یه متهم دیگه ، از این بهتر نمیشه در اتاق باز شد و سرگروهبان همراه با یه نفر دیگه اومد داخل،بلند شدم و دوباره نشستم ، اون مرده هم رفت پشت میز و رو صندلی سرگروهبان نشست،ابروهام از تعجب بالا رفت ، لباس شخصی تنش بود ، یعنی کیه ؟ تازه خیلی هم جوون و از حق نگذریم خوشتیپ بود ، همینجوري با چشماي وزغیم داشتم نگاش میکردم که با صداي رسایی گفت -سرگروهبان شما بیرون باشین سرگروهبانم یه احترام نظامی گذاشت و رفت! وا ! الان چرا می خواد با من تنها بحرفه ؟ خدایا خودت کمکم کن ! اصلا 1000 تا صلوات نذر میکنم تا سالم از این در بیرون برم ! همینجور درگیر فکر کردن بودم که گفت -خانم فخرایی، درسته ؟؟ آب دهنمو قورت دادم و سرمو تکون دادم ،سرشو بلند کرده بود و بهم نگاه می کرد، واي واي ! چرا این مدلی نگاه می کنه ؟ از ترس نزدیک بود سکته کنم یه تاي ابروشو بالا داد و گفت -اهل تهران ؟ بازم سرمو تکون دادم -کارتون چیه ؟ دیگه ایندفه نمی شد سر تکون بدم -تو بانک کار میکنم سري تکون داد و گفت -میدونین به چه دلیل اینجایین ؟ -نه -خب ، اینطور که پیداست یکی از متهمین پرونده مهمی که تو دست منه شما رو به عنوان یکی از افراد یه باند خلافکار شناسایی کرده ١٤ چنان با سرعت سرمو بلند کردم که فکر کنم گردنم رگ به رگ شد -چی ؟ بازم یه تاي ابروشو بالا داد و گفت -نشنیدین ؟ آب دهن نداشتمو قورت دادم و گفتم -ولی من..من ..اصلا ..نمی فهمم..یعنی چی ؟ از رو صندلی بلند شد و اومد رو مبل روبه روییم نشست -سرگروهبان میگفتن براي شکایت اومده بودین کلانتري ؟ سرمو تکون دادم ،به شدت ترسیده بودم -خب ؟ سرمو بلند کردم و بهش خیره شدم ، یعنی باید توضیح میدادم ،سعی کردم صدام نلرزه -دنبالم بودن اخمی بین ابروهاش ایجاد شد و گفت -کیا ؟ -نمی دونم -چرا دنبالتن ؟ -نمی دونم -میشه بیشتر توضیح بدي ؟ -خب ، خب من چند روز پیش تو راه برگشت از سرکار به خونه بودم که رفتم به یه پارکی که نزدیک خونه مونه ، دم ظهر بود و کسی هم توش نبود ،رو نیمکت نشسته بودم که یکی جلوم سبز شد ، قیافه شو ندیدم چون عینک زده بود ولی ترسناك بود ، منم سریع بلند شدم و دوییدم اونم دنبالم بود تا به یه جایی رسیدم که پلیسا بودن ، بهشون گفتم اما کسی دیگه دنبالم نبود اون پلیسم گفت که اگه تکرار شد برم کلانتري ، دیروزم وقتی داشتم دوباره از سرکار برمیگشتم یکی باز دنبالم بود اما ایندفه میخواست منو بکشه ،اما خب با کیفم زدم تو صورتش و عینکش افتاد و منم فرار کردم . سریع گفت ١٥ -صورتشو دیدي ؟ سرمو تکون دادم -یعنی ببینیش می شناسیش ؟ بازم سرمو تکون دادم ، هیچوقت از ذهنم پاك نمیشد نفس عمیقی کشید و گفت -خوبه خانم فخرایی، فردا میاین به دایره مبارزه با مواد مخدر ، من مسئول این پرونده م تا اونجایی هم متوجه شدم این پرونده به شما هم مربوط میشه !خب سوالی ندارین ؟ -چرا... منتظر نگام که گفتم -چرا میخواین که من بیام اداره شما ؟ -به همون دلیلی که من اینجام و دارم شما رو بازجویی می کنم ،اونجا بهتر میتونم به این موضوعات رسیدگی کنم ، خیلی خب می تونین تشریف ببرین بلند شدم و از اتاق بیرون اومدم، اما تو ذهنم فقط مواد مخدر و دایره مواد مخدر و بازجویی و اینا می چرخید ، تو چه هچلی گیر کرده بودم و خودمم خبر نداشتم ! یعنی چرا اینجوري شد ؟ مغزم کار نمی کرد ! اینی که من دیدم همینجوري منو ول نمیکنه تا یه آتو ازم نگیره خیالش راحت نمیشه ، منم که خداي سوتی ، خدایا خودت به خیر بگذرون اینقدر تو فکر بودم که نفهمیدم چه مدلی خونه رسیدم ،بدون هیچ حرفی تو اتاقم رفتم ، حتی براي شامم بیرون نرفتم ، بالاخره باید می فهمیدم که باید چه خاکی تو سرم می ریختم دیگه ! صبح روز بعد زنگ زدم بانک و براي خودم مرخصی رد کردم ، بالاخره که باید این موضوع یه جایی تموم میشد !امیدوار بودم که اون روز امروز باشه ، به آدرسی که بهم داده بود نگاهی انداختم باید با مترو رفتم ،به دایره مبارزه با مواد مخدر نرفته بودیم که خدا نصیبم کرد.داخل رفتم و بالاخره فهمیدم باید کجا برم ،اتاق سرگرد مسیحا ! فامیلیش تو حلقم !ولی اصلا بهش نمی اومد که سرگرد باشه ، خیلی جوون بود.همراه با سربازي که باهام بود به سمت اتاقش رفتم ، استرس داشتم و دستام می لرزید ! در اتاق و زد و بعد وارد شد و احترام گذاشت و منم داخل رفتم .تنها نبود ! ١٦ -بفرمایید خانم فخرایی به سمت صندلی که اشاره کرد رفتم و نشستم دستش رو به سمت اون مردي که رو صندلی رو به روییم بود و اونم مث سرگرد یونیفرمی تنش نبود گرفت و گفت -سرگرد سلیمی هستن سرگرد سري تکون داد و مسیحا رو بهم گفت -خب خانم فخرایی گفتین جهره اونی که بهتون حمله کرده رو دیدین درسته ؟ سرمو تکون دادم -خوبه تلفن و برداشت و شماره اي گرفت و گفت -به سروان احمدي بگین بیاد دفترم گوشی رو گذاشت سرگرد سلیمی گفت -خانم فخرایی اون متهمی که شما رو شناسایی کردن به هیچ عنوان نمی شناسین ؟ سرمو تکون دادم و گفتم -نه ، تا حالا ندیدمش -مطمئنید ؟ سرمو تکون دادم که در اتاق زده شد و پشت بندش یکی اومد داخل و احترام گذاشت -با من کاري داشتین قربان ؟ سرگرد مسیحا گفت -بله سروان ، با خانم فخرایی برید براي شناسایی چهره ، هر چی میگه رو انجام بده و بعد عکس و بیار براي من سروان سري تکون داد و مسیحا رو به من گفت -بفرمایید خانم ١٧ از رو صندلی پا شدم و با سروان بیرون رفتم ، بعد اینکه به طبقه پایین رفتیم ،داخل اتاقی شدیم که یه نفر دیگه هم توش بود البته بدون لباس نظامی برعکس سروان ، رو به من گفت که رو صندلی کنار اون یکی مردي که تو اتاق بشینم اون مرد سوالایی ازم پرسید و منم اون چیزایی رو که یادم بود گفتم و اعضاي صورتشو براش توصیف کردم و اونم شروع به کار کرد.بعد یک ساعت کار عکس تموم شد ، خیلی زیاد شبیه همون مرد دومی که میخواست منو بکشه شده بود دوباره با سروان به سمت اتاق مسیحا رفتیم ، نمی دونم چرا به اتاقش نزدیک می شدم ترس و اضطراب کل وجودمو می گرفت ، داخل رفتیم الان جز سرگرد سلیمی همون متهمه که گفته بود من با خلافکارا بودمم بود ، تا داخل رفتم از جاش بلند شد که دست سرباز بیچاره اي که به دستش بسته شده بود کشیده شد -خودشه ، خود خودشه، چرا منو نگاه میکنین ؟ یه دستبند به دست این دختره هم ببنیدن دیگه ؟ سرگرد مسیحا اخمی کرد وقاطع و محکم گفت -بشین اونم از ترس نشست و دیگه چیزي نگفت و سر جاش نشست دستام باز شروع به لرزش کردن ،هنوزم نمی دونستم چرا این مرد منو با یکی دیگه اشتباه گرفته ، رو صندلی رو به روش نشستم اما اون هنوز داشت با چشماي ورقلمبیده ش منو نگاه میکرد ! اه ! -خانم فخرایی ؟ از هپروت بیرون اومدم و به مسیحا نگاه کردم -میخوام چند تا سوال ازتون بپرسم سري تکون دادم که ادامه داد -شما این آقا رو می شناسین ؟ -نه مرده با اخم بهم نگاه میکرد ،خب نمیشناسمت دیگه -مطمئنین؟ -بله به صندلیش تیکه داد و گفت ١٨ -پنج شنبه 5 مرداد ساعت 2 بامداد کجا بودین ؟ مرداد ؟ 2 صبح ؟ خب ! یادم نمی اومد ! -فک کنم خونه چشاشو ریز کرد و گفت -فکر کنید ؟! تو اون لحظه هیچی به ذهنم نمی رسید ! مغزم کاملا قفل بود.آب دهن نداشتمو قورت دادم و گفتم -الان چیزي یادم نمیاد ! سري تکون دادو رو کرد به اون متهم و عکسی رو که از رو گفته هاي من کشیده شده بود و بهش نشون داد و گفت -اینو می شناسی ؟ مرده هم کمی نگاه کرد و گفت -قیافه ش آشناست اما یادم نمیاد کجا دیدمش سرگرد عکسو رو میزش گذاشت و رو به سرباز گفت -ببرینش متهمِ تا زمان رفتن از من چشم بر نمیداشت سلیمی رو بهم گفت -شما یادتون نمیاد که دو ماه پیش کجا بودین ؟ نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم صدام نلرزه و گفتم -خب راستش من هنوز تو شوکم ،اصلا نمیدونم این مرده کیه ؟ چرا منو به عنوان یه متهم می شناسه ، باور کنین من تو عمرم یه کار خلاف هم نکردم ، یادم نمیاد ، من بیشتر خونه م مگه اینکه با خانواده م مسافرتی چیزي برم سرگرد سرشو تکون داد مسیحا رو بهم گفت -فعلا میتونین برین اما تا اطلاع ثانوي از شهر خارج نمیشین! هر اتفاقی هم افتاد بهمون خبرمیدین ، متوجه شدین ؟ ١٩ سرمو تکون دادم که رو بهم گفت -میتونین تشریف ببرین از جام بلند شد م و از اتاق بیرون رفتم .ذهنم درگیر پنج شنبه اي بود که سرگرد گفته بود درگیر ساعت دو صبح ،درگیر 5 مرداد ! چه اتفاقی ممکن افتاده باشه ؟! از ساختمون که بیرون اومدم ،خواستم سوار تاکسی بشم که گوشیم زنگ خورد ! حوصله نداشتم جواب بدم و تقریبا هیچ تاکسی هم از این خیابون رد نمی شد ، باز زنگ زد مث اینکه ول کن نبود ،گوشی رو از تو کیفم بیرون آوردم ، با دیدن اسم مهتاب ، کلی صحنه و اتفاق و اومد جلو چشمم ! خودشه ! آره خودش بود ! رد تماس زدم و سریع از خیابون رد شدم و دوباره وارد ساختمون شدم. داخل که رفتم، مسیحا وسلیمی رو دیدم که داشتن بیرون می اومدن ، دنبالشون رفتم و مسیحا رو صدا کردم -سرگرد مسیحا، سرگرد به نفس نفس افتاده بودم ، بالاخره وایستادن و با تعجب به من نگاه کردن ! سرگرد مسیحا گفت -چیزي شده خانم فخرایی؟ هنوز نمی تونستم آروم نفس بکشم -من..من... سلیمی جلوتر اومد و گفت -چند تا نفس عمیق بکشید بعد به صندلی که کنارمون بود اشاره کرد و گفت -بفرمایید بشینید نشستم و تا نفسم سر جاش اومد سریع گفتم -لواسون هردو با تعجب بهم خیره شدن ، خب حق دارن دیگه، الان می فهمن لواسون یعنی چی ؟! دوباره گفتم -لواسون بودم سلیمی گفت ٢٠ -کی ؟ -همون...همون موقع مسیحا دوباره اخمی کرد و گفت -بفرمایید داخل اتاق دنبالشون رفتم ،به محض نشستن مسیحا گفت -خب ، توضیح بدین نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم -دو ماه پیش دقیقا 1 مرداد بود که دوستم مهتاب بهم زنگ زد و گفت کلید ویلاي عموش که خارج از کشوره دستشه و بیا بریم اونجا !من اوایل کارم بود و اول نمی خواستم قبول کنم اما اون اصرار کرد و گفت زود برمیگردیم و همین طور گفتش که تنها نیستیم. ساکت شدم .حالا اینجا رو چه مدلی می گفتم ؟! مسیحا گفت -ادامه ش... -خب..خب..مهتاب، سرمو انداختم پایین با ... آب دهنمو قورت دادم و سریع گفتم -با دوست پسرش قرار بود بیاد نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم -به شوخی به من گفت اگه پسري چیزي تو دست و بالمه با خودم بیارم که کلی بهش توپیدم البته اون خیلی شوخی میکنه مسیحا با اخم گفت -برین سر اصل مطلب ایش،بداخلاق -خب منم قبول کردم و 2 مرداد ، فک کنم حدوداي 3 بعد از ظهر بود که مهتاب و امیر علی اومدن دنبالم سلیمی پرسید -امیر علی کیه ؟ ٢١ -دوست پسر مهتاب سري تکون داد که ادامه دادم -تو راه مهتاب کلی حرف زد و گفت که چند تا دیگه از دوستاشم قرار بیان ،با مهتاب از دبیرستان دوست بودم ،تقریبا می شناختمش،قرار بود 5 روز بمونیم و بعد برگردیم .وقتی رفتیم ویلا اول کسی نبود اما بعدش دو سه تا ماشین دیگه هم اومدن که بیشترشون دوستاي امیر علی بودن ، منم خب با اونا بودم دیگه ،دو روزي تو ویلا بودیم واونا هم کلی خوش گذروندن،قرار بود چهارشنبه شب یه پارتی بگیرن ساکت شدم که مسیحا گفت -گرفتن ؟ سرمو تکون دادم اما بدبختی اینجا بود که دیگه چیزي یادم نمی اومد سلیمی گفت -خب ؟ -همین مسیحا گفت -همین ؟ مظلوم نگاش کردم و گفتم -راستش دیگه زیاد یادم نیست ،جز اینکه خوشم نیومد از پارتیشونو رفتم تو اتاقم ، باور کنین دیگه یادم نمیاد سلیمی سریع گفت -اونجایی رو که یادت میاد بگو -یادمه روز بعد حدوداي 10 شب بود که مهتاب منو از خواب بیدار کرد و گفت باید بریم. -چرا ؟ مسیحا پرسید که گفتم -گفت بقیه رفتن ،ما هم باید بریم ، اون شبم خیلی سرم درد میکرد ،قبول کردم ، تموم راه هم خواب بودم تا رسیدم خونه ،همین -پس تقریبا یه 24 ساعت یادت نیست .درسته ؟ -یه جورایی ، ولی فکر کنم خواب بودم ٢٢ مسیحا و سلیمی با حالت متفکري به رو به روشون خیره بودن بعد چند لحظه مسیحا گفت -میخوام با خانم مهتاب حرف بزنم مسیحا ازم خواست که خودم به مهتاب بگم که به کلانتري بیاد و خودمم باهاش بیام! همون شب به مهتاب زنگ زدم و گفتم فردا صبح باهام تا جایی بیاد ، میدونستم اگه می گفتم کلانتري کلی سوال پیچم می کرد ،روز بعد مهتاب اومد دم خونه مونو با هم به سمت کلانتري رفتیم ، امروزم مجبور شدم مرخصی بگیرم -هی سپیده کجایی ؟ برگشتم سمتش و گفتم -همینجا در حالی که به رو به روش نگاه میکرد گفت -کاملا معلومه ! میشه حالا بگی اینجا کجاست که داریم میریم ؟من به خاطرحرف جنابعالی از خوابم گذشتما ! -تو راتو برو ،متوجه میشی ماشین و نگه داشت و گففت -تا نگی نمیام نگاهی به ساعت انداختم ،نیم ساعت وقت داشتیم ،اینم تا جوابشو نمیدادم ول نمی کرد -خب...؟ منظرم سپیده -میریم کلانتري چشاشو ریز کرد و گفت -کلانتري براي چی ؟ -واسه اینکه چند روز پیش یکی دنبالم بود و می خواست منو بکشه باتعجب نگام کرد و گفت -یعنی چی ؟ خب، خب چه ربطی به من داره ؟ -فکر میکنم مربوط به سفرمون به لواسون باشه با چشماي از حدقه درامده نگام کرد ،اما سوالی نپرسید و به رو به رو خیره شد و بعد چند دقیقه گفت -چه ربطی به من داره سپیده ؟ ٢٣ -سرگرد میخواد باهات حرف بزنه ، خودت می فهمی حالا میشه بریم ؟!! برگشت و نگاهی بهم انداخت و راه افتاد ، تعجب کردم که بیشتر گیر نداد ! چرا ؟ بی خیال شدم . جلو در نگه داشت و پیاده شدیم ، نگاهی به سر در انداخت و گفت -مبارزه با مواد مخدر ؟! بعد بهم نگاهی اندخت و گفت -چه ربطی به من و تو داره ؟ شونه اي بالا انداختم و اونم چیزي نگفت و با هم به داخل اداره رفتیم ! دم اتاق مسیحا بودیم و منتظرش تا برسه ! بعد چند دقیقه اي همراه سلیمی اومدن و به ما گفتن که داخل بریم ، رو صندلی نشستم و مهتاب هم رو به روم بود و با انگشتاش بازي می کرد ، هر وقت استرس داشت همین کارو می کرد. -خب خانم فخرایی ایشون همون دوستتون هستن درسته ؟ با صدا مسیحا سرمو بلند کردم و تکون دادم و گفتم -بله ، مهتاب فخیم سرگرد سري تکون داد و گفت -خب خانم فخیم نمی دونم دوستتون تا چه اندازه شما رو در جریان گذاشتن اما شما براي روشن شدن پرونده اینجا حضور دارین مهتاب چیزي نگفت که مسیحا ادامه داد -خانم فخرایی گفتن که با شما به لواسون ویلاي عموتون رفتند درسته ؟ مهتاب سرشو تکون داد که مسیحا ادامه داد -و شما چهارشنبه شب ،4 مرداد و البته تا بامداد پنج شنبه 5 مرداد اونجا مهمونی داشتین درسته ؟ مهتاب باز سرشو تکون داد که مسیحا گفت - رسیدگی به اون پارتی و اتفاقایی که درش افتاده جز وظایف من نیست ، فقط میخوام بپرسم که خانم فخرایی از ساعت حدود 10 شب کجا بودن ؟ مهتاب بالاخره زبون باز کرد و گفت -خودش نمیدونه ؟ ٢٤ مسیحا اخمی کرد و گت -اگه می دونستن که شما رو خبر نمی کردیم !! -نمی دونم -منظورتون چیه ؟ چرا نمی دونید ؟ -خب... مهتاب نمی دونست چی بگه! -من حواسم بهش نبود ! فقط دیدم که به اتاقش رفت همین !! مسیحا چیزي نگفت اما سلیمی گفت -بعد اون چی ؟ صبح روز بعد یا بعد از ظهر اون روز ؟ مهتاب سرشو تکون داد مسیحا رو میز زد که من و مهتاب از جامون پریدیم ، من از ترس یه لحظه فک کنم قلبم نزد -خانم فخیم یعنی چی که نمی دونید؟مگه شما تو اون خونه نبودید ؟؟ مهتاب که رنگ صورتش عین گچ شده بود گفت -چ..چرا ..اما به خدا نمیدونم ، یعنی من خودمم تا بعد از ظهر اون روز خواب بودم مسیحا یه کم آروم تر شده بود و دوباره پرسید -بعدش چی ؟ -شب رفتم تو اتاقش دیدم که خوابه بیدارش کردم که بریم مسیحا و سلیمی نگاهی بهم انداختن ، مسیحا چیزایی رو کاغذ نوشت و بعد بلند شد و سمت مهتاب گرفت و گفت -اسم ، آدرس و شماره تموم افرادي و که تو اون مهمونی بودن و برام بنویسین مهتاب با ترس نگاش می کرد ، اما بعد چند ثانیه کاغذ و گرفت و شروع به نوشتن کرد. مهتاب کاغذ و سمت مسیحا گرفت و گفت -من فقط چند نفر و میشناسم ، بقیه رو نمیشناختم مسیح در حالی که اخمی رو صورتش بود گفت -پس کی اونارو به مهمونی دعوت کرده بود ؟؟! ٢٥ مهتاب نگاهی به من انداخت و گفت -امیر علی مسیحا چشاشو ریز کرد و گفت -همون دوستتون ؟ مهتاب سرشو تکون داد -خیلی خب ، شماره ایشونو نوشتین ؟ مهتاب سرشو تکون داد -خوبه بعد رو به هر دومون گفت -می تونین تشریف ببرین ولی تا اطلاع ثانوي حق خروج از تهران و ندارین ،هر اتفاقی هم افتاد خبرمون کنین سرمونو تکون دادیم و بعدش از اتاق بیرون اومدیم ،مهتاب حرفی نمی زد منم نمیدونستم چی باید بگم ! عجب اوضاعی شده بود ! همه چیز قاطی پاتی بود ! مهتاب به حرف اومد و گفت -سپیده می دونی موضوع چیه ؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم -دقیق نه ، فقط اینو می دونم پاي من گیر این ماجراست ، یکی از متهاما چهره منو به عنوان یه خلافکار شناسایی کرده -خلافکار چی ؟ سرمو تکون دادم و گفتم -نمیدونم ولی حتما به مواد مخدر ربطی داره ! مهتاب چیزي نگفت ، منو تا خونه رسوند و منم بدون توجه رفتم داخل اتاقم ، سحر داخل بود و یه کتابم تو دستش بود ، سلام کرد ، جوابشو دادم یا ندادم یادم نیست ، مغزم درگیر حرفاي سرگرد بود! یعنی براي من چه اتفاقی افتاده ؟! چرا چیزي یادم نیست ؟! مگه میشه 24 ساعت خواب بوده باشم ؟ اگه خواب بودم چرا اون متهمه به من گفت مون دیده ؟شاید من نبودم ؟ یعنی زوحم بوده ؟یا کسی شبیه من بوده ؟فکر کنم داشتم ٢٦ عقلمو از دست میدادم.دیگه مغزم قفل کرده بود !نمیدونستم چی درسته چی غلط باید منتظر می موندم تا خبري بشه تقریبا ده روز از روزي که با مهتاب رفته بودیم دایره مبارزه با مواد مخدر گذشته بود و خبري هم از کسایی گه دنبالم بودن نبود همینطور از سرهنگ ، تو باجه نشسته بودم و کاراي مشتریا رو راه مینداختم ،یه خانمی کارش خیلی طول کشید و وقتی هم تموم شد ،دیدم یه برگه مونده رو باجه و فهمیدم که مال اونه ولی اون رفته بود ،برداشتمش تاببینم براي چی هست ؟! برگه سفیدي بود ،برگردوندمش ،روش نوشته بود " منتظر راند بعدي باش سپیده خانم " آب دهنمو قورت دادم ، یاخدا ! این یعنی چی ؟ یعنی این زنه یکی از همونا بود !بدبختی اینجا بود که این خانمه حسابی تو بانک نداشت و بعد پرسیدن کلی سوال رفته بود ! قلبم تند تند می زد ! حالا چیکار کنم ؟ فکر کردم دیگه دنبالم نیستن اما مثل اینکه این پایان این ماجا نبود !یاد حرف سرگرد افتادم ، هر اتفاقی افتاد خبرشون کنم ! یعنی باید اینم می گفتم -سپیده !! از این حرف تارا یه متر پریدم هوا برگشتم سمتشو با خشم نگاش کردم -چیزي شده ؟ سري تکون دادم و برگه رو تو کیفم گذاشتم ، اما تموم بدنم می لرزید میخواستن باهام چیکار کنن ؟؟ تکونی خوردم ،برگشتم و به تارا چشم دوختم -حالت خوبه سپیده ؟ -آره.. -چرا هر چی صدات می کنم جواب نمیدي ؟ -چی شده حالا ؟!! بگو چی میخواي ؟ -هیچی .. با بی حوصلگی گفتم -بگو تارا -خواستم بگم امشب بریم بیرون ٢٧ -بیرون واسه چی ؟ ناراحت شده بود ، سعی کردم کنترل خودمو حفظ کنم ،این بار با آرامش بیشتري گفتم -براي چی بریم بیرون ؟ سرشو سمتم برنگردوند و در حالی که با برگه هاش ور می رفت گفت -امشب تولدمه میخواستم براي شام دعوتت کنم اي واي !! یادم رفته بود ،دستمو رو شونه ش گذاشتم و سمت خودم برگردوندمش وگفتم -ببخشید یادم نبود ، حتما میام چشمکی زدم و گفتم -حالا چی میخواي بهمون بدي ؟ لبخندي زد و گفت -هر چی که دلت بخواد بغلش کردم و گفتم -تولدت مبارك -اینجا جاي این جلف بازیا نیست خانم فخرایی سریع از تارا جدا شدم و به رحیمی چشم دوختم ،چیزي نگفتیم که دوباره گفت -به کارتون برسین وگرنه دفعه بعد توبیخ می شین با اخم نگاش کردم اما به روي مبارکش نیاورد و رفت !دوست داشتم با همین دستام خفه ش کنم پسره ي ایکبیري -خیلی بد شد نه ؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم -به درك ! هر غلطی میخواد بکنه ، من که می دونم این با من لجه با ناراحتی گفت -آره می دونم .ولش کن سپیده برگشتم سمت تارا و گفتم -من که نگرفتمش ، بره بمیره پسره ي چِندش ٢٨ تارا چیزي نگفت اما چند دقیقه بعد با صداي آرومی گفت -امشب ساعت 7.30 بیا رستوران .... باشه ؟ سرمو تکون دادم ، اما ذهنم هنوز درگیر اون کاغذ بود ، یعنی من کاري کردم ؟ کار کی می تونه باشه ؟؟!!! لباسمو پوشیدم ، مانتوي سرمه اي رنگی که تا زانو بود و یه شال آبی نفتی هم سرم کردم ، تو آینه به خودم نگام کردم ،یه کمم آرایش کردم ناسلامتی تولد دوستم بود ! کیفمو برداشتم البته قبل اون بسته ي کادو پیچ شده ي عطري رو که براي تارا خریده بودم تو کیفم گذاشتم ، امروز تو راه برگشت با کلی ترس و لرز گرفته بودم ، مدام حس می کردم کسی دنبالمه ، سرمو تکون دادم تا این فکرا بازم سراغم نیاد و از اتاق بیرون رفتم -مامان .. مامان ؟ مامان از یکی از اتاقا بیرون اومد و گفت -چیه ؟ چی شده ؟ بعد نگاهی بهم انداخت و گفت -کجا میري ؟ -صدات کردم که همینو بگم ، میرم رستوران ، تارا براي شام دعوتم کرده -تنهایی؟ -من آره ، ولی تارا رو نمی دونم دیگه کیا رو دعوت کرده ! مامان اومد سمتو گفت -مواظب باش ، موقع برگشت هم آژانس بگیر باشه اي گفتم و در حال رفتن از سحر که رو مبل لم داده بود و میوه می خورد و تلویزیون میدید خداحافظی کردم ، کفش پاشنه سه سانتیمو پام کردم و بیرون رفتم ، به ساعت مچیم نگاه کردم ، 6:30 بود ، یه ساعته می رسیدم ، تا سر خیابون پیاده رفتم و براي یه تاکسی دست نگه داشتم و سمت رستوران رفتم .طبق عادت این چند روزه ذهنم سمت اتفاقات اخیر میرفت ! باید فردا میرفتم پیش سرگرد ، این یادداشت بدجوري منو ترسونده بود ! جلو رستوران که رسیدم به ساعتم نگاهی انداختم ، 7:25 دقیقه بود ، به موقع رسیده بودم ، داخل رفتم ،اوایل پاییز بود و هوا هم هنوز گرم ، واسه همین داخل رستوران خنک تر بود ، تارا تا داخل رفتم منو دید و برام دست ٢٩ تکون داد ، یه میر شش نفره گرفته بود و تقریبا همه صندلیا جز صندلی من پر بود ! به میز که رسیدم از جاش بلند شد و منم صورتشو بوسیدم و بهش تبریک گفتم یه سلام بلند بالایی هم به بقیه که هیچکدومشونو نمیشناختم کردم و رو صندلی کنار تارا نشستم تارا با لبخند رو به بقیه گفت -اینم دوست عزیزم سپیده بعد رو به من گفت -خب بذار بقیه رو بهت معرفی کنم ، به پسر کنار دستیش اشاره کرد و گفت -توحید ، برادرم. قیافه ش شبیه تارا بود،کنار دست توحید یه پسر دیگه اي بود که تارا گفت -پسر داییم سروش به دختري که رو به روي خودش بود اشاره کرد وگفت -نامزدش فرزانه و در آخرم دختري که کنار من بود و معرفی کرد -هدي ، دختر عموم رو به همه گفتم خوشبختم و اونا هم با لبخند جوابمو دادن ،شام و آوردن از همه بیشتر سروش حرف می زد و فرزانه هم سعی داشت باهاش همراه بشه ،درکل خوب بودن ، توحید برادر تارا هم قیافه ش شبیه تارا بود البته سنگین تر از تارا بود و هدي هم در کل فکر کنم دو کلمه هم حرف نزد ! سروش رو به تارا گفت -تارا الان حتما کادو میخواي نه ؟ تارا چشاشو کوچیک کرد و گفت -پس چی ؟شام مجانی که بهتون ندادم سروش با لبخند دندون نمایی گفت -به همین خیال باش تارا چشم غره اي رفت که توحید گفت -این کادوي من براي خواهر گلم ٣٠ تارا مثل بچه ها ذوق کرد و بسته رو از توحید گرفت و همدیگرو بوسیدن ،هدي هم بلند شد و یه بسته دیگه به تارا داد و منم بسته مو از تو کیفم بیرون آوردم وروي تارا رو بوسیدم و گفتم -قابلی نداره تارا هم خندید وگفت -زحمت کشیدي سپیده جان بعد رو به سروش و فرزانه گفت -کادوي شما چی شد ؟ سروش گفت -کادو نداریم تارا به درکی گفت و خواست بسته ي توحید و باز کنه که سروش یه اردك پرت کرد سمتش تارا یه جیغ کشید که کل آدمایی که تو رستوران بودن سمتمون برگشتن توحید رو به سروش گفت -سروش یواش تر سروش گفت -به من چه ،خواهر جیغ جیغوت رستورانو رو سرش گذاشته این حرف سروش تموم نشده بود که پیش خدمت کیکی رو سر میزمون آورد ، توحید تشکري کرد به عدد 23 روي کیک خیره شدم ، تارا 23ساله می شد ، خوب شد دیدم وگرنه عمرا یادم می اومد که چند سالشه سروش گفت -یالا خاموش کن کار داریم تارا چشم غره ي رفت و شمع و خاموش کرد و سریع گفت -اول کادو بعد کیک ما هم چیزي نگفتیم و کادوهاشو باز کرد ،توحید براش یه دوربین خریده بود ،معلوم بود کلی پول براش داده ،توحید و سریع بوسید که سروش گفت -ایش دختره ي چِندش ٣١ شبیه دخترا گفت که حتی تارا هم خنده ش گرفت ،بعدم کادوي منو باز کرد و کلی ازم تشکرکرد،کادوي هدي هم یه بلوز خیلی ناز بود ، رو کرد به فرزانه و سروش و گفت -کادوي من چی شد ؟ سروش گفت -مگه اردك به اون بزرگی رو نمیبینی ؟ درست شکل خودت تارا یه بی شعوري زیر لب گفت که فرزانه پا شد و رفت سمتش و کادوشو بهش داد -مبارکت باشه عزیزم تارا لبخندي زد و تشکر کرد کادوي سروش و فرزانه هم یه ست کیف و کفش بود ! بعد خوردن کیک زیاد نموندیم و من خواستم به پیشخدمت بگم که به آژانس زنگ بزنه که تارا نذاشت و گفت می رسونیمت ، زیاد اصرار نکردم که نه ، قبول کردم سوار ماشین توحید شدیم ، هدي رو هم قرار بود سروش و فرزانه برسونن ،منو خونه رسوندن ،ازشون تشکر کردم و رفتم داخل ، مامان اینا خواب بودن ولی سحر بیدار بود ، سري براش تکون دادم و لباسامو عوض کردم و رفتم تا بخوابم ، فردا حتما باید می رفتم تا این نوشته رو نشون سرگرد بدم ، نمی خواستم اتفاقی برام بیوفته ... صبح اول یه سر رفتم بانک ، دیگه داشتم زیاد از حد مرخصی می گرفتم ،تارا یه کم از من دیرتر اومد ،رو صندلی نشسته بودم و منتظر رحیمی بودم تا بیاد وبرگه مرخصی ساعتیمو بهش بدم ، بالاخره بعد نیم ساعت تاخیر تشریف آوردن ، منتظر موندم تا بره سر میزش یه ده دقیقه بعد رفتم سمت میزش -سلام سرشو بلند کرد و بهم نگاهی انداخت برگه رو روي میزش گذاشتم که گفت -این چیه ؟ اصلا دوست نداشتم باهاش حرف بزنم ولی چه کنم که کارم گیرش بود -برگه مرخصی یه نگاهی انداخت به برگه و گفت ٣٢ -شما زیاد از حد مرخصی گرفتین ، بهتر بیشتر به فکر کارتون باشین چشامو بستم تا چیز بدي از دهنم در نیاد ، واقعا عجب آدمیه ها ! -مجبورم برم سرشو بلند کرد و بهم زل زد و گفت -اونوقت چرا ؟ آخه به تو چه ؟ بی شعور -کار شخصی دارم -بذارین براي یه موقع دیگه بعدم بدون توجه به من از رو صندلی بلند شد و رفت ، برگه رو با حرص برداشتم و رفتم سمت باجه و رو صندلیم نشستم -چیزي شده ؟ بدون اینکه به تارا نگاه کنم گفتم -نه حالا باید چی کار میکردم ؟ یعنی بعد دو هم هستن ، دیر نمیشه برم ؟ -خانم...خانم محترم.. سرمو بلند کردم و به آقایی که رو به روم بود نگاه کردم ، باید کارشو راه می نداختم . کارم که تموم شد با تارا بیرون رفتیم ،میخواستم هر چه سریعتر برم پیش سرگرد تا بهش موضوع رو بگم -گوشت با منه سپیده ؟ با بی حواسی گفتم -چی می گی ؟ -اصلا شنیدي چی گفتم ؟ دستمو گرفت و نگهم داشت -نه ، چی شده ؟ -دو ساعته دارم باهات حرف میزنم ، میگم قراره با بچه ها آخر هفته بریم کوه ، تو هم میاي ؟ می خواستم زودتر برم ٣٣ -نه،خوش بگذره -چرا؟ -کار دارم تارا با بی میلی گفت -باشه هر جور راحتی رو بهش گفتم -من دیگه برم باشه اي گفت و ازش خداحافظی کردم . جلو در اداره پیاده شدم و داخل رفتم ، به سمت اتاق مسیحا رفتم اما نبود ،ناامید شدم و خواستم برم که یکی صدام زد -خانم فخرایی ؟ برگشتم و سرگرد سلیمی رو دیدم ،سریع سلام گفتم -سلام ، کاري داشتین ؟ امروز لباس نظامی تنش بود ! به اسمش که رو یونیفرمش بود نگاه کردم ، بهراد سلیمی -آره با سرگرد مسیحا کار داشتم -راجع به اون پرونده ؟ سرمو تکون دادم که گفت -تشریف بیارید. باهاش رفتم ، طبقه سوم رفتیم و وارد یه اتاق دیگه اي شدیم ، سلیمی رو به من گفت -بفرمایید بشینید الان میام سرمو تکون دادم ونشستم و اونم داخل رفت .بعد چند دقیقه مسیحا بیرون اومد سریع بلند شدم که گفت -بفرمایید داخل مسیحا هم لباس نظامی تنش بود ! باهاش داخل رفتم یه مرد دیگه اي هم داخل بود که خیلی پیرتر از این سرگردا بود ،مسیحا رو بهم گفت که بشینم ،نشستم که اون مرده که لباس نظامی تنش بود گفت -شما خانم فخرایی هستین ؟ ٣٤ سرمو تکون دادم که گفت -موضوع این پرونده به جاهاي جالبی داره می رسه بعد دوباره گفت -امروز براي چی تشریف آوردین ؟ نگاهی به مسیحا و سلیمی انداختم که دیدم اونا منتظر حرف من هستن -راستش دیروز یه اتفاقی افتاد ،امروز اومدم که همینو بگم دوباره همون مرده گفت -چه اتفاقی ؟ کیفمو باز کردم و کاغذ و از تو کیف پولم بیرون اوردم ، بلند شدم و رو میز گذاشتمش اون مرده هم برداشتش و خوند و بهم خیره موند -دیروز که تو بانک بودم ، یه خانمی اومد و کلی سوال در مورد اینکه چه جوري حساب ایجاد می کنن و چه جوري وام میگیرن و خیلی سوالاي دیگه پرسید ، بعد اونم رفت ، همین که رفت متوجه شدم کاغذي رو ، روي باجه جا گذاشته ، برداشتمش که دیدم اینو روش نوشته کاغذ و داد دست مسیحا که با سلیمی خوندنش ، بعد رو به من گفت -چهره اون خانم و یادتونه ؟ سرمو تکون دادم -چند سالش بود ؟ -حدود 50 سال ، بهش اصلا نمی خورد که خلافکار باشه اون مرده سري تکون داد و رو به مسیحا گفت -سرگرد،خانم فخرایی رو ببرین تا چهره ي اون خانومو شناسایی کنن سرگرد مسیحا گفت -چشم سردار اوه اوه پس این رئیسشون بود ، میبینم حرف نمیزنن !! بعد سردار رو به من گفت -اتفاقی افتاد بازم مارو در جریان بذارین ٣٥ -چشم سرگرد مسیحا بلند شد که پشت بندشم سلیمی پا شد ، از سرگرد اجازه گرفت و باهم از اتاق بیرون اومدیم ، سلیمی بین راه نمی دونم کجا رفت ، من با سرگرد مسیحا باید پایین می رفتیم دوباره همون اتاق تشخیص هویت ، سوار آسانسور شدیم ،سرگرد رو به روم بود و اخمی هم رو صورتش و حرفی نمی زد ، چشمم به اسمی که رو سینه ش حک شده بود خورد ، شاهو مسیحا ، بابا اسم ... -نمیخواین بیاین ؟ با این حرف مسیحا از جا پریدم ، متوجه شدم رسیدیم ، باهاش به سمت همون اتاق رفتم. بعد تموم شدن کارم با مسیحا از اتاق بیرون رفتم ،متوجه شدم بین راه مسیحا وایستاد ، منم وایستادم تا ببینم چی شده ؟ -چیزي شده سرگرد ؟ نزدیک تر شد و گفت -تو این چند روز اتفاق دیگه اي نیوفتاد ؟ -نه ، همش همون بود ! متفکر به زمین زل زده بود ، خیلی دوست داشتم بدونم به چی فکر می کنه -این پرونده خیلی پیچیده شده معلوم بود اصلا حواسش با من نیست و با خودش حرف می زنه -به جایی نرسیدین ؟ نگاهی بهم انداخت و گفت -نه هنوز ، اون افرادي که تو مهمونی بودن 50 نفر بودن ، با 45 نفرشون حرف زدیم و تقریبا هیچکدوم نمی دونستن شما اون شب کجا بودین ، مونده 5 نفر که فکر کنم اونا بتونن کمکمون کنن با اشتیاق نگاش می کردم که گفت -یه نفرشون به رم رفته و تا دو روز دیگه بر میگرده ، از اون 4 نفر یکی امروز و 3 نفر دیگه تا دوروز آینده ازشون بازجویی میشه و بعد رو به من گفت -لطفا پس فردا 




:: موضوعات مرتبط: دانلود کتاب , رمان , ,
:: برچسب‌ها: 98ia, android, apk, epub, iphone, jar, Java, PDF, آندروید, آیفون, اندروید, ایفون, جاوا, داستان, داستان ایرانی, داستان عاشقانه, دانلود, دانلود رایگان رمان, دانلود رایگان رمان پنج شنبه, دانلود رایگان کتاب, دانلود رمان, دانلود رمان pdf, دانلود رمان الکترونیکی, دانلود رمان اندروید, دانلود رمان ایرانی, دانلود رمان برای اندروید, دانلود رمان عاشقانه, دانلود رمان عاشقانه ایرانی, دانلود رمان پنج شنبه, دانلود رمان پنج شنبه کامل, دانلود پنج شنبه, دانلود پنج شنبه pdf, دانلود پنج شنبه اندروید, دانلود پنج شنبه موبایل, دانلود پنج شنبه کامل, دانلود کتاب اندروید, دانلود کتاب ایرانی, دانلود کتاب ایرانی عاشقانه, دانلود کتاب برای اندروید, دانلود کتاب داستان, دانلود کتاب رایگان, دانلود کتاب رمان, دانلود کتاب رمان ایرانی, دانلود کتاب عاشقانه, دانلود کتاب موبایل, دانلود کتاب پنج شنبه, رمان, رمان pdf, رمان اندروید, رمان ایرانی, رمان برای اندروید, رمان جدید, رمان عاشقانه, رمان عاشقانه جدید, رمان پنج شنبه, رمان پنج شنبه موبایل, رمان پنج شنبه کامل, رمانی ایرانی, نود و هشتیا, نودهشتیا, نودوهستیا, نوشته کاربر نجمن, نوشته کاربر نودهشتیا, پرنیان, پنج شنبه, پنج شنبه کامل, پی دی اف, کتاب, کتاب آندروید, کتاب آیفون, کتاب اندروید, کتاب برای اندروید, کتاب برای موبایل, کتاب رمان ایرانی, کتاب مخصوص موبایل, کتاب موبایل, کتاب پنج شنبه, کتابچه ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: